-
یه سوال
جمعه 7 مردادماه سال 1384 17:29
یه سوال از کسایی که اینجا سر می زنن دارم .آیا کسی هست که خودش یا اطرافیانش بچه کم توان ذهنی داشته باشه؟خیلی ممنون میشم اگه یه راه ارتباطی برام بذارین تا چند تا سوال بپرسم.ممنون!ایمیل من :Takin@shadan-pub.com
-
سلام به همه
یکشنبه 2 مردادماه سال 1384 12:55
خیلی وقته نتونسته بودم بیام اینجا و راستش دیگه حال و حوصله هزار راه چپ اندر قیچی رفتن هم ندارم ..به وسط کتابم رسیدم و دارم جاهای اصلی رو می نویسم برای همین خیلی هیجان و اضطراب دارم از طرفی ناشرم با عجله اش منو هل میکنه..شماها چطورین؟
-
از دست روزگار..
شنبه 4 تیرماه سال 1384 23:01
همه انگار ترسیدن!ترسم می دونید که مسریه..هرکس هم برای کار و زندگی خودش می ترسه منم مثل بقیه..می خوام زودتر کارم رو تموم کنم تا برای مجوز بره ارشاد اما دست و دلم به کار نمیره که نمیره!
-
آیا کسی هست؟
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1384 16:14
همه جا پر است از تبلیغات و بیلبوردهای تبلیغاتی کاندیداها...همه جا پره از بحث رای دادن و ندادن ...من اما انگار کر و کور شدم هیچ کدوم از جمله های قشنگ و شعارهای تبلیغاتی رو نمی بینم و نمی شنوم می دونم برای امثال من دیگه خیلی دیر شده و هرگز بچگی و جوونی مون دوباره برنمی گرده ... من فقط به پسرام فکر می کنم و دنیا رو برای...
-
روز شادی...
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1384 23:48
بچه ها متشکریم !فکر کنم این اولین باره که ما مثل آدمیزاد به جام جهانی راه پیدا کردیم بدون اینکه منتظر نتیجه بقیه باشیم یا با تیم چندم از گروه فلان سر رفتن یا موندن بازی کنیم! بعد از بازی با پسرهام رفتیم تو خیابون تا در شادی مردم شریک بشیم (پدر بچه ها استادیوم بود و تا ساعت ۱۱.۳۰در ترافیک مونده بود!!)از دیدن جشن و...
-
خدا رو شکر!
دوشنبه 16 خردادماه سال 1384 15:19
خدا رو شکر تعطیلات تموم شد!مردیم از بس به در و دیوار زل زدیم امسال حتی وسوسه هم نشدیم بریم شمال!آخه پارسال راه پنج ساعته رو ده ساعته رفتیم...نمی دونم بقیه هم مثل ما برای اتمام تعطیلات مزخرفشون ثانیه شماری می کردن یا نه؟جای تاسفه که تلویزیون و سینما و خلاصه همه جا آدمها رو به سوی افسردگی سوق می دن!
-
امان از تایپ.
شنبه 14 خردادماه سال 1384 11:07
می خواستم یکی از داستانهای کوتاهم رو براتون بنویسم که در موردش نظر بدین تا اعتماد به نفس لازم رو برای چاپش پیدا کنم اما خیلی برای تایپ دست و پا شکسته من طولانی بود از خیرش گذشتم!
-
ما آمدیم!
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1384 22:57
چند روزه چیزی برای گفتن ندارم بچه ها انقدر منو خسته می کنن که وقتی برای فکر کردن و مجالی برای نفس کشیدن ندارم اما دلم نمی خواد درباره اونا و شیرین کاریاشون بنویسم اینجا دیگه می خوام مال خودم باشم! شازده خانوم برام ایمیل زده بود که اینجا فیلتر شده منم از فضولی آمدم سرکی بکشم که دیدم انگار می شه آمد! با اینکه قول دادم...
-
برم یا نرم؟
دوشنبه 2 خردادماه سال 1384 18:44
دیروز آزمون ورودی برای کلاس فیلمنامه نویسی دادم و امروز نتیجه اش رو گفتن:قبولی! حالا نمی دونم برم یا نه ؟باید دوروز در هفته بچه ها رو بذارم پیش باباشون کلی تو ترافیک برم و بیام با این ذهنیت که اینجا هم پارتی بازی حرف اول رو می زنه البته شاید من اشتباه کنم .نمی دونم چرا حالا انگیزه رو از دست دادم مثل کسایی که از مدتها...
-
چرا؟
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1384 21:25
امروز مهمون دارم البته طبق معمول مهمون مادر امون هستن.هربار میریم خونه مادرا یا اونا میان با خودم فکر می کنم کاش با چندتا همسن و سالمون رفت و آمد داشتیم.گاهی از شنیدن درددل و شکایت راجع به واریس و کمردرد و آرتروز خسته میشم با هرکی هم در این مورد حرف میزنم همین گله رو داره نبود رفت و آمد با دوستای هم سن!به نظر شما چرا...
-
چه زود می گذره..
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1384 00:07
امروز جشن پایان دوره آمادگی پسرم بود و من در هیاهوی بچه ها به این فکر می کردم که سالهای عمر چه زود می گذرن.وقتی هفده هجده ساله بودم فکر می کردم یه زن سی ساله پیره و دیگه زندگی عشقی براش معنا نداره حالا که دارم کم کم به سی سالگی می رسم فکر می کنم دختر هفده هجده ساله بچه است و چیزی نمی فهمه... نمی دونم اگه روزی به پنجاه...
-
به نام پسرم
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1384 09:52
بعد از چند ماه فکر کردن و نوشتن چندین باره بلاخره یه شروع جذاب برای کتابم پیدا کردم .اسمش رو هم می خوام بذارم (به نام پسرم) ... چطوره؟
-
امسالم تموم شد...
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 16:30
امروز آخرین روز نمایشگاهه و من خیلی ناراحتم دلم می خواست نمایشگاه دایمی بود و شور و استقبال مردم در تمام سال تموم نمی شد.ولی احتمالا اگه نمایشگاه دایمی بود دیگه اینهمه شلوغ نمی شد چون اکثر مردم برای همه جور فانتزی پول دارن بجز کتاب !
-
شما چطور؟
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 12:42
با خودم فکر می کنم آیا همه این طوری هستن ؟...این طوری که تو هر مرحله ای که هستن دلشون می خواد زودتر از اون موقعیت خلاص بشن و وقتی می رن جلوتر افسوس موقعیت قبلشون رو می خورن...من که گاهی خیلی افسوس می خورم اما باز از رو نمی رم و دلم می خواد روزهام زودتر بگذره تا از موقعیتی که توش هستم خلاص بشم با اینکه می دونم به یه...
-
بازم نمایشگاه
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 23:32
تو نمایشگاه همه بهم اظهار لطف می کردن گاهی هم انتقاد که بعضی هاش به جا بود و بعضی هاش هم سلیقه ای ...اما برخورد با یه کتاب فروش جوان غصه دارم کرد.بهم گفت کتابای تو رو اصلا نمی فروشم چون می خوام مردم دست از خوندن کتابای ساده بردارن به سمت ادبیات مدرن برن..تا اینجاش ناراحت کننده نبود اما وقتی باهاش حرف زدم طبق عادت بعضی...
-
حالگیری...
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 20:28
یه عالمه نوشته بودم که پاک شد حالم گرفته شاید بعدا دوباره براتون بنویسم که چی نوشته بودم
-
نمایشگاه
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1384 11:49
از سالی که من برای اولین بار به عنوان نویسنده در غرفه انتشارات حضور داشتم چهار سال می گذره...اولین سال حضورم اکثر کسانی که به دیدن کتابای روی میز مشغول بودن وقتی می فهمیدن کتابی که در دست دارن توسط دخترجوانی نوشته شده که پشت میز کز کرده از خرید پشیمان می شدن و با لبخندی که معنی اش (تو رو چه به نوشتن!)بود می رفتن...
-
شما فیمینیسم هستین؟
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 23:20
گاهی بعضی از خوانندگانم بخصوص آقایون و مصاحبه کنندگان ازم می پرسن :آیا شما طرفدار فیمینیسم هستین؟ با خودم فکر می کنم در جایی که من با مردها حقوق برابر ندارم فیمینیسم چه معنی داره؟من می پزم ومی شورم و تمیز می کنم وظیفمه..من به دنیا می آرم و شیر می دم و شب بیداری می کشم وظیفمه اما هیچ کدوم از این کارها برام ایجاد حق نمی...
-
من برگشتم
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 22:57
سلام به همه...من چند روزی نبودم و تو این چند روز به این فکر بودم که چی بنویسم ...اگه به کسی برنخوره می خوام راجع به خودمون یه چیزی بگم (ما خانمها)... تو وبلاگ گردی که انجام دادم بیشتر خانمها راجع به بچه هاشون چیز نوشته بودن اکثرا راجع به شیرین کاری ها و عشق و علاقه شون به فرزندشون.چون خودم مادرم احساسشون رو درک می کنم...
-
و بعد
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 15:48
خلاصه ماجرا اینکه مهرداد روز به روز و لحظه به لحظه چیزهایی را درمی یافت که در آنی از دست داده بود...عید امسال وقتی مادرم به ما گفت مهرداد اردیبهشت می اد ایران شاخ در آوردیم چون همیشه در جواب مادرم هزارها بهانه صف می کشید ولی حالا که می دانستیم هنوز هم به کمک احتیاج دارد و نمی تواند کارهایش را به تنهایی انجام دهد تصمیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1384 18:21
مهرداد مثل آدم اهنی بود که پزشکان می خواستند به او جان بدهند کم کم موضوع برای ما قدیمی شد و هرازگاهی حال مهرداد را از مادرم سوال می کردیم بی آنکه واقعا منتظر جواب باشیم تنها چیزی که ناراحتمان کرد این بود که زن آمریکایی مهرداد او را ترک کرده و با دوست مهرداد همخانه شده است می دانستیم برای مهرداد با آن شرایط چه ضربه بدی...
-
تراژدی...
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 09:49
انگار خیال همه راحت شده بود که مهرداد زنده مونده و می تونن با خیال راحت برن پی کارو زندگی شون...اما اون طرف دنیا پسری بود که حافظه شو از دست داده بود و مثل یه نوزاد تازه به دنیا آمده هیچ کاری نمی تونست بکنه...تو دستی که عادت داشت زیر سرش بذاره پیچ و مهره انداختن بارها و بارها شکوندن تا بتونه تکونش بده .یه لوله بهش وصل...
-
زندگی دوباره...
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1384 18:52
درست دو روز مونده به اتمام مهلت دکترا مهرداد بعد از ۴۳روز چشم باز کرد و همه ما رو به اندازه یه دنیا خوشحال کرد اما چیزی که هیچکدوم فکرشو هم نمی کردیم بعدش بود.اینکه وقتی یه آدم بعداز یه ماه و نیم که تو کما بوده بلند می شه چه بلایی سرش می آد! تو فیلم ها و سریالهای تلویزیون وقتی چنین موضوعی پیش بیاد طرف پا میشه راه می...
-
منم مثل بقیه...
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1384 23:25
اما خاله ام گزارش کارها و نذر و نیازهای مارو میشنید و در کمال خونسردی می گفت من مهرداد رو به خدای قدر قدرتی سپردم و خیالم راحته ...تقریبا هفته ای سه با ربا ما تماس داشت و گزارش حال مهرداد و آخرین تغییرات وضعش رو به ما می داد منم مثل بقیه جویای حال پسر خاله ام بودم و به نوبه خودم به اعتقاداتم چنگ می زدم تا مهرداد چشم...
-
دنباله ماجرا
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1384 00:00
نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم البته ناراحت شده بودم ولی در حد شنیدن خبر تصادف یه غریبه آخه وقتی خاله ام اینا ایران رو به مقصد امریکا ترک کردن من سه ساله بودم و مهرداد یه پسر هفده ساله! اما خواهرام که زمانی با مهرداد همبازی بودن حالی بهتر از مادرم نداشتن ... بعدش همه چی به سرعت اتفاق افتاد ...ما برگشتیم تهران...
-
اما بعد...
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 23:32
بعدش مادرم تماس تلفنی رو قطع کرد و زد زیر گریه اونم چه گریه ای !بعد از اینکه جان همگی به لب نزدیک شد وکم کم داشتیم از ترس قالب تهی میکردیم مامانم هق هق کنان گفت :خاله تون بود میگفت مهرداد تصادف کرده..الان دوروزه که تو کماست.
-
حالا فهمیدم چی بنویسم!
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1384 18:28
تصمیم گرفتم در مورد موضوعی بنویسم که فکرمو مشغول کرده ...منتها جریانش یه کمی طولانیه...اما قول دادم بنویسم (البته به خودم!) جریان بر می گرده به روزی که ما در تعطیلات بودیم همگی رفته بودیم شمال و کلی داشت بهمون خوش می گذشت که به تلفن همراهمون زنگ زدن ...پشت خط با مادرم کار داشتند وتا این جای ماجرا هیچی برامون عجیب و...
-
]چی بنویسم که شر نشه ؟
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 17:54
نمی دونم آیا همه مثل من هستند؟برای نوشتن کلی ذوق دارن ولی موقع نوشتن نمی دونن چی بنویسن! منم دلم می خواد نوشته هام در یک زمینه خاص باشن اما نمی دونم در چه موردی بنویسم که برام شر نشه...انگار احتیاج به زمان دارم تا یه خورده به این فضا عادت کنم وگرنه من کتاب نوشتن رو خوب بلدم به خدا!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1384 13:20
با سلام من یکی از نویسندگان تنبلی هستم که ورودم به دنیای وب نویسی رو مدیون شازده خانوم هستم .آخه خیلی وقته می خوام شروع کنم ...اما امروز با دیدن وبلاگ خوشگل شازده خانوم یا علی گفتم تا بلکه عشق آغاز بشه...یا علی!