حالا فهمیدم چی بنویسم!

تصمیم گرفتم در مورد موضوعی بنویسم که فکرمو مشغول کرده ...منتها جریانش یه کمی طولانیه...اما قول دادم بنویسم (البته به خودم!)
جریان بر می گرده به روزی که ما در تعطیلات بودیم همگی رفته بودیم شمال و کلی داشت بهمون خوش می گذشت که به تلفن همراهمون زنگ زدن ...پشت خط با مادرم کار داشتند وتا این جای ماجرا هیچی برامون عجیب و غریب نبود اما وقتی رنگ مادرم شد مثل گچ دیوار و تا خورد روی صندلی کنار دستش همه ساکت شدیم و زل زدیم به مادرم که لبش رو به دندون گرفت و اشک چشما شو پر کرد....
نظرات 3 + ارسال نظر
hajieh جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:31 ب.ظ http://www.hajieh.blogsky.com

salam
omidvaram hamisheh movafag bashid

شازده خانوم جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:33 ب.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

سلام و هزاران شاخه گل تقدیم شما......دیگه قرار نشد اینجا هم دل ما رو به تاپ تاپ بندازین....خدایا توکل به تو...ایشاالله که چیزی نبوده...

شیلا جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:21 ب.ظ

خیلی قشنگه همیشه بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد