دنباله ماجرا

نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم البته ناراحت شده بودم ولی در حد شنیدن خبر تصادف یه غریبه آخه وقتی خاله ام اینا ایران رو به مقصد امریکا ترک کردن من سه ساله بودم و مهرداد یه پسر هفده ساله!
اما خواهرام که زمانی با مهرداد همبازی بودن حالی بهتر از مادرم نداشتن ...
بعدش همه چی به سرعت اتفاق افتاد ...ما برگشتیم تهران و خط ارتباطی تقریبا دایمی بین مامان وخاله و مامان و دراویش و کسانی که مستجاب الدعوه بودن برقرار شد.
مادرم به هرکسی که می شناخت یا از طرف آشنایان معرفی شده بود رو انداخت انواع و اقسام سفره ها و مولودی ها و روضه ها که نذر کرده بود در دفترش یادداشت شد .هر کاری به نظرش مفید بود انجام داد از اطعام مساکین تا عقیقه کردن گوسفند اما...
نظرات 1 + ارسال نظر
رها دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:27 ب.ظ http://azadraha.blogsky.com

اما نمی دونم چرا ته دل تو. راضی نیست ؟ خوب آدم هر کاری رو برای تسلی دادن به خودش می کنه . یه کمی هم خودت رو جای دیگران بذار .ممنون

چرا رها جون من اون قدرم سنگ دل نیستم از تعریف این داستان منظور دارم...یه کوچولو صبر کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد