قصه ما و بهار (1)

 

قصه ما و بهار، قصه « هر کسی از ظن خود شد یار من» است. یک دگرگونی بزرگ در جهان که ما بسته به حال و اوضاع و گرفت و گیرمان با آن برخورد می کنیم.
مثلا بچه ها بسته به سن و سالشون یه جور به بهار و عید نگاه می کنند که آدم بزرگا اونجوری نگاه نمی کنند. بچه ها معمولا در این ایام فکر اقتصادی و عقل معاششون به کمال و بلوغ می رسه!! و دنبال عیدی جمع کردن هستند و ما بزرگترها هستیم که  آتیش به مالمون میزنیم  و ... ( بقیه شو نمی گیم تا داغ دلم تازه نشه!)
خلاصه هر کسی بنا به سن و سال و شغل و موقعیتی که داره یه جور به این اوضاع و احوال نگاه می کنه و برداشت خاص خودش رو داره.
اما ما یعنی همون من فکر می کنم که در عید و بهار نمادهایی هست که جای تأمل بسیار داره. مثلا صفایی که در صبح های بهاری هست! یا پاکی و لطافتی که در باران بهاری هست! یا عطری که در گلهای بهاری وجود داره یا اصلا گره گشایی که در نسیم بهاری هست که عمرا اگه توی نسیم پاییزی باشه! همه اینها تأمل برانگیزه!
 میدونید من به کجا رسیدیم؟
من می گم: 

 اگه بهار را خنده طبیعت بدونیم که حتما همینه! این معنایی جز این نداره که:  

 بهار، خنده خداست!  

 و این لبخند خدا، بالاترین عیدی و هدیه ای است که خداوند به ما آدما تقدیم می کنه. بدون هیچ توقع و منتی. 

 حالا باعیدی خدا می خوای چی کار کنی؟
قربونش برم که اینقدر مهربونه!

تو که سلطان عالمی...

 

 یه پادشاهی داشت رد می شد، بچه ها داشتند بازی می کردند، با دیدن پادشاه همه شون فرار کردند. 

اما یه بچه موند. پادشاه اومد رد بشه، بچه اومد جلو و گفت: سلام. 

پادشاه یه نگاهی کرد و گفت باریکلا ! چه بچه خوبی، تو چون هم شجاعت به خرج دادی و موندی و هم مؤدب بودی و سلام کردی، این هزار تومان مال تو. 

بچه گفت : نه آقا! مامانم دعوام میکنه. گفته تو خیابون از هیچکی چیزی قبول نکنم. 

پادشاه گفت: نه به مامانت بگو اینو پادشاه داده. 

بچه گفت: نه اینو بگم میگه دروغ نگو بچه! منو میزنه، میگه پادشاه که هزار تومان نمی ده!! پادشاه حداقل صد هزار تومان می ده!! ... 

 پادشاه گفت باریکلا عجب بچه ایه. گفت: صد هزار تومان بهش بدین.  

 یا امام رضا...پادشاها اگه بخوان چیزی بدن... . تو که سلطان عالمی...! 

 

... با یاد تو  شروع کردم... .

تا شقایق هست....

shirazi3..jpg

دوست یک  واژه است

واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است

دوست نامه است

نامه ای که از خدا رسیده است

نامه ی خدا همیشه خواندنی است

توی دفتر فرشته ها

واژه ی قشنگ دوست

همیشه ماندنی است

....................................................

پی نوشت:

1)به اطلاع تمامی بازدیدکنندگان گرامی می رسونم

که این پست توسط من(صبا)آپ شده

استاد مثل اینکه سرشون خیلی شلوغه

2)راستی از تمامی دوستان گرامی خواهشمندم

در صورت رویت استاد مارو بی خبر نذارید

3)در آخر، یک کلام با استاد:

ببخشید بی اجازه آپ کردم

ولی اینه...........

تا شما باشی که بی خبر نذارید و برید

هرجا که هستید شاد باشیدو موفق

 

 

خسته ام

 

خیلی خسته ام، خسته تر از همیشه. از شنبه کلاسای ترم جدید شروع می شه و من هیچ انرژی و یا انگیزه ای برای تدریس ندارم. کاش می شد تلفن بزنم بگم این ترم نمی تونم بیام. کاش به همین راحتی بود .کاش می شد از همه حصارها به راحتی عبور کرد، کاش می شد محدودیت ها را نادیده گرفت. کاش می شد ... . تازه قلبم هم درد می کنه... یاد این حکایت می افتم که : جوانی را بردند در نزد طبیب تا مشکل قلبش را درمان کند. طبیب بعد معاینه دقیق نگاهی کرد و گفت: این قلب ... دو باره معاینه کرد و گفت: بله، این قلب مشکلی ندارد فقط چند صباحی است که عاشق شده است.

 

اندیشه های پشت فرمونی

 

دیدی گاهی وقتا ذهنت از پشت فرمون پر می کشه تا عالم هپروت!! آقا این عالم هپروت عجب

صفایی داره !! با خودت تفکر می کنی، حرف می زنی، لبخند می زنی، گاهی هم گریه می کنی

... و فقط یه بوق جانانه اتوبوسه  که می تونه تو رو از عالم هروت بیاره بیرون! من فکر می کنم باید

قدر این عالم هپروت رو دونست، اصلا اگه تفکرات آدما رو وقتی که در عالم هپروت سیر می کنند،

مکتوب کنند، هیچ بعید نیست که از اندیشه های کانت و دکارت و هگل جلو بزنه!!


دیروز پشت فرمون، جاتون خالی، توی یه ترافیک خفن، در حالی که به رفت و آمد عابرین از لا به

لای ماشینا نگاه می کردم، رفتم توی اندیشه های هپروتی خودم. با خودم فکر می کردم:


ما پسر ها، برتری های غیر قابل انکاری بر دخترا داریم و بی جهت نیست که به ما پسرها، جنس

برتر لقب دادند!!


دلیل اول اینکه: ما پسرها، خیلی خوش سلیقه تر از دخترا هستیم، یعنی خدا وقتی می خواسته

 حس زیبایی شناسی رو بین زن و مرد تقسیم کنه، 99 درصدش رو به ما پسرا داده، و شاید یه

درصد هم به دخترا.  دلیل این مطلب اینه که ما پسرا در زندگی به شدت زیباشناسانه عمل می

کنیم. چون اگه فقط یه کمی به دور و برتون نگاه کنین متوجه می شید که ما پسرها، عاشقِ

موجودی لطیف، ظریف و احیانا شریف و نازنین و یک کلام خوشگل به نام دختر می شیم! اصلا ما

 پسرها دائماً عاشقمظاهری زیبا همچون ابروان کمانی، گیسوان طلایی و چشمان آسمانی،

لبان ... می شویم. اما دخترا چی!!!
دخترا یا اصلا عاشق نمی شن یا اگر هم بشن، عاشق چی می شن؟! دخترا از فرط بی

سلیقگی، به موجودی دل می بندند که کریه المنظر، کج و کوله، با صورت و بدنی پشمالو، و

مطابق آمار، در بسیاری از موارد کچل!! است. اصلا یه پسر غیر از صورتی پشمالو، ناهموار،

لنگانی دراز و صدایی بسیار خشن، چی داره. ولی با این حال می بینیم که دخترها از شدت بی

 احساسی باز هم عاشقش می شوند!!


حالا شما قضاوت کنید که ما پسرها خوش سلیقه تر و دارای حس زیبایی شناسی هستیم یا

 دخترا !!


دلیل دوم برتری غیر قابل انکار پسرا بر دخترا رو شاید توی پست بعدی گفتم.


خدایا ممنونتم که منو اینقدر با احساس و خوش سلیقه آفریدی.

مسافرکشی صلواتی

 

تاسوعا و عاشورای امسال برای من یه طور دیگه بود. آخه تا همین پارسال، بنابر یک سنت دیرینه خانوادگی مراسم روضه خوانی و عزاداری امام حسین در خونه مون برگزار می شد. اول ماه محرم که می شد یه شور و اشتیاقی تمام وجود من و امین رو در بر می گرفت که نگو و نپرس! همه چی توی خونه مون رنگ عزای امام حسین رو می گرفت، حتی سلام کردنمون، احوال پرسیمون هم یه جور دیگه می شد. تمام حیاط خونه رو با پارچه های برزنت، مسقف می کردیم و دیوارای حیاط با پارچه های مشکی که با اشعار محتشم نقش بسته بود، سیاه پوش می شدند: باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
وای خدا، چقدر این اشعار قشنگه!! با اینکه کار پر دردسری بود ولی با لذت تموم انجامش می دادیم انگار خود امام حسین بهمون انرژی می داد. غیر از اقوام دور و نزدیک، اهالی محل، عزادارای همیشگی بودند.

 همه ساله اول مراسم، امین زیارت عاشورا می خوند و بعدش هم که دو تا منبری بودند که سخنرانی می کردند و سینه زنی. همه اینا یه طرف، درست کردن حلیم روز عاشورا یه طرف!! ولی حلیمی می شد که مزه اش تا عاشورای سال بعد فراموش نمی شد.


ولی امسال بابا با فشاری که شهرداری آورد مجبور شد که خونه رو بفروشه. تا دو سه روز، نه من،نه امین باورمون نمی شد که خونه رو بابا فروخته ... خسته تون نکنم، امسال مراسم عزای امام حسین نداشتیم، بابا هم خرج و مخارج درست کردن حلیم رو داد به یه مؤسسه خیریه...


امین که اوضاع رو اینجوری دید، رفت قاطی بچه های مسجد و داربست زدند، توی این شبای سرد زمستون، چای و شیر داغ به مردم می دادند.

 اما من که حال و حوصله هیچکاری رو نداشتم، رفتم مسافر کشی!! یه نوار سینه زنیِ محمود کریمی گذاشتم توی ماشین و هر کسی رو دیدم توی خیابون که منتظر تاکسی بود، صلواتی سوارش کردم... خدایا چقدر مردم مهربون و دوست داشتنی داریم ما. هم صحبتی با عزادارای امام حسین توی ماشین، صفایی داشت. اگه یکی از اون دعاهایی که اونا برام کردند مستجاب بشه، اوضاع دنیا و آخرتم یه جور دیگه می شه.

: خیر ببینی پسر جون!! الهی داماد شی پسرم! موفق باشید آقا!! خدا پدر و مادرت رو بیامرزه! اجرت با امام حسین! ...

 

 

یادداشت های پراکنده ۳

 

یادداشت اول
دیشب مامان تلفن زد که چه جوری می خوای بیای، تو رو خدا مواظب خودت باش، شبکه خراسان 

اعلام کرده که تمام راه های رسیدن به مشهد به علت بارش سنگین برف بسته است و .... خلاصه

نگرانی توی صداش موج می زد گفتم: مامان جون! شما که منو می شناسین، اولین بارم که نیست،

الهی فداتون بشم، من صحیح و سالم ایشاللا فردا ظهر ناهار رو با هم می خوریم. بعدشم برای اینکه

دلش رو بیشتر بدست بیارم و از نگرانیش کمتر بشه، گفتم دلم برای اون ماکارونی های خوشمزه تون

یه ذره شده...


یادداشت دوم
 برگه های نظر سنجی از اساتید رو ریخته بودم جلوم و نظر دانشجوها رو نسبت به تک تک اساتید

بررسی می کردم تا ببینم که برای ترم آینده می شه ازشون استفاده کرد یا نه ؟ تا به خانوم ...

رسیدم که ترم پیش آیین دادرسی مدنی و حقوق خانواده درس می داد. نظر سنجی ها عمدتا مثبت بود. شماره همراهش رو گرفتم تا برای هماهنگی ترم اینده با هم صحبت کنیم ولی گفت دیگه نمی یاد. وقتی علتش رو

پرسیدم جوابی داد که از خجالت و عصبانیت می خواستم سرم رو بزنم به دیوار. گفت توی درس

حقوق خانواده بحث به اینجا رسیده بود که اگر « ب ک ا رت » دختر در اثر ازدواج از بین رفته

باشه، مطابق نظر حقوق ایران این دختر برای ازدواج بعدی نیاز به کسب رضایت از پدر نداره ... .

که یکی از دانشجوهای پسر عمداً سؤال می کنه که : خانوم ببخشید این ب ک ا ر ت یعنی چی؟!!! می شه توضیح بدین!!
خلاصه با این سؤال جو کلاس به هم می ریزه و پسرا تیکه میندازن...
بعدش کلی در دل کرد که چقدر این پسرا بی شعورن و ظرفیت ندارند و نمی تونن ببینن که یک

استاد دانشگاه، خانوم باشه و ... .
کاملا بهش حق می دادم ولی خب چی کار می تونستم بکنم وقتی ظرفیت بعضی از آقایون مقابل

خانوما اینقدر پایینه!


یادداشت سوم
 دیشب ساعتِ 12 شب، گاز استاد سرا قطع شد!! ظاهرا خونه رئیس دانشگاه هم گاز قطع شده

بود، چون چند دقیقه بعدش تلفن زد و گفت سفارش دادم تا چند دقیقه دیگه یه بخاری برقی براتون

بیارن! خلاصه جاتون خالی، دیشب با یکی دیگه از اساتید تا صبح لرزیدیم.
حالا بازم دلتون می یاد توی خونه، لخت راه برین، بعد بخاری رو روی شعله زیادش بذارین؟! اون

وقت من تا صبح از بی گازی بلرزم! (دکتر ایمنی!)


یاداشت چهارم

هرچند به سر سفره ناهار نرسیدم ولی ساعت چهار و نیم که مشهد رسیدم، تنها ماکارونی مامان و

نگاه های گرمش می تونست یخ بدنم رو آب کنه!


یادداشت آخر

مگذار به نیمه راهم ای دوست!!

 

یادداشت های پراکنده ۲

 

1_ امروز رفتم انجمن خوشنویسان، اخر فلکه پارک، تا برای امتحانات میان دوره ای انجمن ثبت نام

کنم، پارک هوای عجیبی داشت، تصورش رو بکن، یه هوایی پس از نیم ساعت بارون اومدن، مه

آلود و ابری و کمی هم سرد، البته بیشتر از یه کم... خب ادم توی این هوا، چه حس و حالی بهش دست می ده ؟!!

 اونم زیر درختای کهنسال و سر به فلک کشیده پارک ملت... .


بیشترین صحنه ای که به چشم می خورد، پسرایی بودن که دنبال دخترای پارک راه افتاده بودن و

دخترایی که با خنده و عشوه، اونا رو تحریک می کردن... برام جالب بود... یه دفعه صدای یکی

بلند شد: بچه ها در رین مأمور اومد!! به سمتشون نگاه کردم دیدم یه مأمور مرد و یه مأمور زن،

اومدن طرفِ پسرا و دخترا، پسرا که جیم کردن اما دخترا که تقریبا همیشه از اول تا آخرش توی

اینجور روابط، بدجوری ضرر می کنن، گیر افتادن و خلاصه اون مأمور خانوم، داشت یه چیزایی

بهشون می گفت ...

ساختمون انجمن خوشنویسان خلوت بود. بعد از خوش و بش کردن با یکی دو

تا از اساتید که اونجا بودن، ثبت نام کردم، خوشبختانه زمان امتحان رو، روز پنجشنبه  بیستم دی

قرار داده بودن که من طبق برنامه کاریم، مشهدم و می تونم شرکت کنم...


2_ وقتی داشتم از انجمن خوشنویسان بر می گشتم، صحنه هایی که توی پارک دیده بودم و چند

صحنه دیگه که ماشین ها، دخترا رو سوار می کردن و ... حسابی فکرم رو مشغول کرده بود اینقدر

درگیر بودم که نزدیک بود بزنم به یه زانتیا که داشت از پارک خارج می شد! با خودم می گفتم

کاشکی مرز میان عشق و هوس را می شناختیم. می دونی، حالتی رو که به نام محبت نسبت به

دیگران داریم، یا دیگران نسبت به ما ابراز می کنند، گاهی فقط هوسه، یه هوس حیوانی البته با لعابی

شیرین به اسم عشق!

عشق و دوستی خیلی مقدسه، خیلی...، اما گاهی وقتا توی دستای هوسبازان

آلوده می شه، به لجن کشیده می شه، حتی از بوش می تونی بفهمی، نگاه های عاشقانه کلی تفاوت

داره با نگاه های هوس آلود و حیوانی!


عاشق شدن، دوست داشتن، عشق ورزیدن و فداکاری در راه دوست و دوستی، هنر بزرگ زندگی

اجتماعیه و به نظر من علامت رهایی از خودخواهی و خود پسندیه! اونی که عاشق نمی شه یا تا حالا

نشده، یعنی خیلی خودخواهه، یعنی هنوز توی منیّتِ خودش گرفتاره و دست و پا می زنه.

اما عشق تو رو نجات می ده، از حصار خودت بیرونت می یاره ، بهت یه زندگیه جدید می ده، حتی اگه

عشقت مجازی باشه، حتی همین دوستی های کوچکی که همه با هم دارن باشه، همین دوستی

های کوچیکه که انسان رو به دوستیهای عمیق و بزرگ می کشونه...

ولی خب مشکل اینجاست که

بعضی از ما ها خودمون رو گول می زنیم و اسم هوسمون رو عشق می ذاریم، آخه مگه می شه یه انسان

هوس باز که فقط خودشو می بینه و ارضای خودش، عاشق باشه؟!!


خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن.


3_ راستی قراره یه نوت بوک بخرم، دیشب توی اینترنت کلی سرچ کردم و اطلاعاتی بدست آوردم

ولی خب از دوستان اگه کسی اطلاعات یا تجربه ای در این زمینه داره، ممنون می شم به من منتقل

کنه .یا توی همین صفحه نظرات و یا به همون ای دی ام که دارید دیگه : khalvateparsa

ممنونم...

 

یادداشت های پراکنده ۱

 

 1_ ترم داره به روزای آخر خودش نزدیک می شه، این هفته کلاس ها از هفته ای قبل خلوت تر بود. ولی من سعی کردم پر انرژی مثل روز اول کلاسها، تدریس کنم. بچه ها می گفتن استاد شما این همه انرژی رو از کجا می یارین، یه ریز از اول کلاس تا آخرش حرف می زنین اونم ایستاده!! بهشون گفتم «خجالت نکشین یه هو بگین استاد چقدر وراجین شما! »آخر کلاس هم بچه ها دوره ام کردن که تو را خدا یه خورده از حجم درس رو کم کنین برای امتحان. که البته مرغ استاد یه پا داشت... .


2_ امروز کلاس که تموم شد و می خواستم که وارد اتاق اساتید بشم، دیدم یکی از دخترای کلاس اومد و یه بسته ای رو که کادو کرده بود به من داد گفت« استاد بابت یادگاری. » تقریباً همه دانشجوها می دونن که من کادو و هدیه قبول نمی کنم، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم، نمی تونستم دستش رو رد کنم. البته یه ذره هم خجالت کشیده بودم. خلاصه کادو رو قبول کردم و بعدش دیدم چه خوب شد که قبول کردم، چون فهمیدم، اون دختر خانوم سید بودن و این کادو را که یه قاب و ان یکاد بود، به مناسبت عید غدیر،هدیه دادن.


3_ یه چند وقتی بود از اس ام اس های اون دختر خانوم خبری نبود. آخرین اس ام اسش یه عکس فنجون چای داغ بود که زیرش نوشته بود، استاد این فنجون چای داغ در این هوای سرد تقدیم به شما، ولی تنهایی نمی چسبه ها !! نمی دونم چرا از این اس ام اس بدم اومد، جوابش رو ندادم، فرداش دوباره اس ام اس داد که استاد چرا جواب اس ام اس منو ندادین؟ ولی من بازم جواب ندادم. یک هفت هشت روزی شده بود که دیگه اس ام اس نمی داد و منم فکر کردم دیگه خسته شده. تا اینکه امروز با اس ام اس «استاد صبحتون به خیر» از خواب بیدار شدم... ظاهرا این سریال هنوز ادامه داره.


4_ هفته آینده، هفته آخر کلاس هاست. اینقدر کار عقب مونده دارم که نگو... . اما مهمترینش خط نستعلیقه که باید بشینم حسابی کار کنم، هفته پیش استاد خیلی شاکی بود، می گفت: آقای ... یک خط در میون کلاسها رو تشریف می یارین!! اتفاقا سرمشق اون هفته رو اصلا تمرین نکرده بودم، نیم ساعت مونده به کلاس، مثل این بچه هایی که مشقاشونو ننوشتن، شروع کردم، به نوشتن اونم با یک قلمی که سرش خراب بود و رنگ مرکب هم که اصلا تنظیم نبود... . مونده بودم چه جوری این خط رو به استاد نشون بدم!! سرمشقش این بود: « آب زنید راه را هین که نگار می رسد، مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد.» وقتی استاد خط  رو دید گفت: حیف، حیف که کم می نویسید آخه چرا با این استعداد، کم می نویسید؟ بعدشم گفت :«من جلو همه به ضرس قاطع می گم اگه سه ماه تمرین کنی ممتازت رو می گیری!!!» باورم نمی شد، از این تعریف اینقدر خوش حال شده بودم که بعد از کلاس رفتم دیوان حافظ با خط استاد امیر خانی رو با قیمت پنجاه هزار تومان خریدم!! وای چقدر خط استاد نازه!! یعنی می شه منم یه روز به این زیبایی اشعار حافظ را بنویسم بعدش تقدیم کنم به کسی که خیلی دوسش دارم؟!


5_ شبا دیر خوابم می بره، اینجوری نبودم . دیشب حدود دوازده و نیم ، هر کار کردم که از استاد سرا به نت وصل شمُ نشد که نشد. خیلی دوس داشتم ... .

نمی دونم خوندن این جملات یه حسی رو به من می ده... « یک انسان بسیار تکامل یافته هرگز احساس نگرانی نمی کند و اصلا با نگرانی و تنش بیگانه است. او نه نفرت دارد و نه خشمگین می شود و نه دچارحسادت و ترس می شود.مخفی نگه داشتن  احساسات غیرممکن است چون یک موجود تکامل یافته ارتعاشات رسیده از موجود دیگر را دریافت می کند. ارتباطات تلپاتیک بین موجودات تکامل یافته رایج است.یک موجود تکامل یافته افکار و تجربیات طرف مقابل خود را حس می کند. ترس گواهی کاذب است که حقیقی به نظر می رسد. ترس چیزی است که تو نیستی.جاری باش...... »

 ولی من می ترسم، می ترسم که نترسم!!


6_ امروز ظهر، توی ماشین خواب لبنان رو دیدم، جنگ سی و چند روزه ... با ترس از خواب بلند شدم، چشام خیس بود...


7_چراغ راه تو جز سوز اشک و آهی نیست، تو را که خسته دل و دلشکسته ای، تو را که مانده چنین بی پناه و دلگیری، بجز خدای جهان، هیچ تکیه گاهی نیست. خدایا تکیه گاهم باش..

 


 

عشق تنها وارث ماندگار زمین

 

خدای من!


همین که چشم هایم را به زمین بدوزم و به نفس نفس زدن خاک خیره بمانم، کافی است تا تو آسمان را

به تسلیتم بفرستی تا بر خستگی دردهایم ببارد، اما نه.. دیگر اشکهای اسمان نیز آرامم نمی کند.


راستش بگذار رک بگویم که دردم چیست؟ من می خواهم با چشم های خودم ابابیل تو را ببینم! من

می خواهم با چشم های خودم، شکافته شدن نیل را لمس کنم و گلستان شدنِ آتش را زندگی کنم!

نه اینکه شک داشته باشم، می خواهم دوباره یقین کنم. تو که تنها خدای ابراهیم نیستی، تو که تنها

پروردگار موسی نیستی!! ابراهیم از تو رستاخیز قیامت را یقین خواست و من از تو ... !!

خدای من، من از تو ... بگویم یا نگویم؟!


امشب شب عرفه است و من از تو چه می خواهم؟

 می خواهم بی گناهی عشق را باور کنی! می خواهم سرکشی ابلیس را تاب نیاوری!!

 می خواهم نرانی اش بلکه عقوبتش کنی!!

حالا فقط دردواره ها در زیر قلمم نمی لغزند که بر زبانم می لغزند و از نگاهم قطره قطره جاری می

شوند و تو خوبتر از جان سوخته ام می فهمی شان... که تو نزدیکتر از من به منی. پس این همه تقلای

من برای آنکه وعده های تو را به یادت بیاورد، برای این است که به یاد خودش بیفتد تا آرام بگیرد و

سکوت تو دیگر، حوصله تنگش را بی قرار نکند که تو بارها در نامه آسمانی ات که برای دلم

فرستادی سوگند خورده ای که

 عشق تنها وارث ماندگار زمین است!