چرا؟

امروز مهمون دارم البته طبق معمول مهمون مادر امون هستن.هربار میریم خونه مادرا یا اونا میان با خودم فکر می کنم کاش با چندتا همسن و سالمون رفت و آمد داشتیم.گاهی از شنیدن درددل و شکایت راجع به واریس و کمردرد و آرتروز خسته میشم با هرکی هم در این مورد حرف میزنم همین گله رو داره نبود رفت و آمد با دوستای هم سن!به نظر شما چرا این طوری شدیم؟

چه زود می گذره..

امروز جشن پایان دوره آمادگی پسرم بود و من در هیاهوی بچه ها به این فکر می کردم که سالهای عمر چه زود می گذرن.وقتی هفده هجده ساله بودم فکر می کردم یه زن سی ساله پیره و دیگه زندگی عشقی براش معنا نداره حالا که دارم کم کم به سی سالگی می رسم فکر می کنم دختر هفده هجده ساله بچه است و چیزی نمی فهمه... نمی دونم اگه روزی به پنجاه سالگی برسم راجع به سی ساله ها چی فکر می کنم؟

به نام پسرم

بعد از چند ماه فکر کردن و نوشتن چندین باره بلاخره یه شروع جذاب برای کتابم پیدا کردم .اسمش رو هم می خوام بذارم (به نام پسرم) ... چطوره؟