دنباله ماجرا

نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم البته ناراحت شده بودم ولی در حد شنیدن خبر تصادف یه غریبه آخه وقتی خاله ام اینا ایران رو به مقصد امریکا ترک کردن من سه ساله بودم و مهرداد یه پسر هفده ساله!
اما خواهرام که زمانی با مهرداد همبازی بودن حالی بهتر از مادرم نداشتن ...
بعدش همه چی به سرعت اتفاق افتاد ...ما برگشتیم تهران و خط ارتباطی تقریبا دایمی بین مامان وخاله و مامان و دراویش و کسانی که مستجاب الدعوه بودن برقرار شد.
مادرم به هرکسی که می شناخت یا از طرف آشنایان معرفی شده بود رو انداخت انواع و اقسام سفره ها و مولودی ها و روضه ها که نذر کرده بود در دفترش یادداشت شد .هر کاری به نظرش مفید بود انجام داد از اطعام مساکین تا عقیقه کردن گوسفند اما...

اما بعد...

بعدش مادرم تماس تلفنی رو قطع کرد و زد زیر گریه اونم چه گریه ای !بعد از اینکه جان همگی به لب نزدیک شد وکم کم داشتیم از ترس قالب تهی میکردیم مامانم هق هق کنان گفت :خاله تون بود میگفت مهرداد تصادف کرده..الان دوروزه که تو کماست.

حالا فهمیدم چی بنویسم!

تصمیم گرفتم در مورد موضوعی بنویسم که فکرمو مشغول کرده ...منتها جریانش یه کمی طولانیه...اما قول دادم بنویسم (البته به خودم!)
جریان بر می گرده به روزی که ما در تعطیلات بودیم همگی رفته بودیم شمال و کلی داشت بهمون خوش می گذشت که به تلفن همراهمون زنگ زدن ...پشت خط با مادرم کار داشتند وتا این جای ماجرا هیچی برامون عجیب و غریب نبود اما وقتی رنگ مادرم شد مثل گچ دیوار و تا خورد روی صندلی کنار دستش همه ساکت شدیم و زل زدیم به مادرم که لبش رو به دندون گرفت و اشک چشما شو پر کرد....