من برگشتم

سلام به همه...من چند روزی نبودم و تو این چند روز به این فکر بودم که چی بنویسم ...اگه به کسی برنخوره می خوام راجع به خودمون یه چیزی بگم (ما خانمها)...
تو وبلاگ گردی که انجام دادم بیشتر خانمها راجع به بچه هاشون چیز نوشته بودن اکثرا راجع به شیرین کاری ها و عشق و علاقه شون به فرزندشون.چون خودم مادرم احساسشون رو درک می کنم اما به نظر شما وقتش نرسیده که ما کمی هم از خودمون ...احساس و اندیشه هامون بنویسیم یعنی جایی وجود نداره که ما مستقل باشیم بی اونکه به بچه و شوهرمون بچسبیم درسته که بچه های ما همه هستی مون هستن اما به نظرم باید حداقل یه جایی ما فقط به خودمون فکر کنیم...از همه کسایی که بهشون برخورد معذرت می خوام...

و بعد

خلاصه ماجرا اینکه مهرداد روز به روز و لحظه به لحظه چیزهایی را درمی یافت که در آنی از دست داده بود...عید امسال وقتی مادرم به ما گفت مهرداد اردیبهشت می اد ایران شاخ در آوردیم چون همیشه در جواب مادرم هزارها بهانه صف می کشید ولی حالا که می دانستیم هنوز هم به کمک احتیاج دارد و نمی تواند کارهایش را به تنهایی انجام دهد تصمیم به سفر گرفته بود...
شب ۳۱ فروردین پسر خاله ام بعد از ۲۳ سال به ایران آمد .از مهردادی که در عکس ها رشد و تغییر و تحولش را دنبال می کردیم اثری نبود .مهرداد جدید روی ویلچر بود ولی بعد وقتی به خانه رسیدیم متوجه شدیم می تواند راه برود اما اصلا روی کارهایش تسلط نداشت و اگر ناگهان کسی از جلویش رد می شد محکم زمین می خورد برای دستشویی و حمام رفتن هم مشکل داشت همه اینها را گفتم که بدانید چه به روزش آمده بود اما در اولین برخورد به ما گفت عمر دوباره اش را محکم در چنگ گرفته و قدر هر لحظه اش را می داند .حتی وقتی زنش ترکش کرده و فهمیده تا آخر عمر هم ممکنه دیگه مثل سابق نشه ناراحت نشده ...
وقتی با هم حرف زدیم چیزهایی گفت که خیلی برام جالب بود گفت :من یاد گرفتم برای لحظه زندگی کنم .قبل از این تصادف برای همه چیز غر میزدم و از همه چیز ناراضی بودم اما حالا حتی با این وضع از همه لحظاتم لذت می برم .بهت توصیه می کنم اگه می خوای به شوهرت بگی دوستش داری معطل نکن هی حساب نکن چرا من اول بگم یا خجالت بکشی برای اطرافیانت احساست رو خرج کنی چون لحظه بعد ممکنه دیگه نتونی عزیزات رو ببوسی ..بغل کنی یا بهشون بگی چقدر دوستشون داری .
خیلی جالب بود که خودش این اصل رو رعایت میکنه و هر وقت میریم دیدنش مهربانانه همه رو می بوسه و با ابراز محبتاش متعجب و غافلگیر می شیم .میگه می خوام طوری زندگی کنم که اگه یه بار دیگه عزراییل یقه ام رو گرفت حسرتی تو دلم نباشه ....

مهرداد مثل آدم اهنی بود که پزشکان می خواستند به او جان بدهند کم کم موضوع برای ما قدیمی شد و هرازگاهی حال مهرداد را از مادرم سوال می کردیم بی آنکه واقعا منتظر جواب باشیم تنها چیزی که ناراحتمان کرد این بود که زن آمریکایی مهرداد او را ترک کرده و با دوست مهرداد همخانه شده است می دانستیم برای مهرداد با آن شرایط چه ضربه بدی بوده است.اما این خبر هم کم کم کهنه شد و ما در هیاهوی زندگی خودمان غرق شدیم اما خبرها به گوشمان میرسید :امروز مهرداد چند قدم بی ویلچر راه رفته....