این روزا

به نظرم بدترین اتفاقیکه برای ما نسل دوم افتاده شک و تردید نسبت به همه چیزهایی است که نسل اول با اعتقاد کامل به اونا عمرشون رو گذروندن و نسل سوم در بی اعتقادی محض به اون ارزشها و اعتقادات خودشون رو خلاص کردن...گاهی وقتی خیلی دلم می گیره و احساس گیجی و تردید مثل خوره ای روح و ذهنم رو می خوره زیر لب دعا می کنم خدایا !به ما قرار بده ..کاری کن آروم بگیریم و عذاب وجدان از کار نکرده نداشته باشیم ...این روزا بیشتر ازش می خوام ما رو دریابه...

گاهی دلمون بی خودی میگیره..نا امیدی میاد سراغمون از زمین و زمان شکایت داریم و خودمون رو بد شانس می دونیم..اما کافیه یه لحظه به چیزایی فکر کنیم که داریم و خودش برای خوشبختی کافیه..چیزایی که برای خیلی ها آرزوست!نگو که هیچی نداری که باعث غبطه باشه...نگو چه فایده...هیچی نگو فقط برای یه لحظه هم که شده فکر کن.چشماتو بذار روهم و خودت رو بذار جای آدمایی که حسرت دیدن چشماتو شنیدن گوشهاتو کارایی دستاتو و قدرت پاهاتو دارن...شایدم به هوش و استعدادت غبطه می خورن به موقعیتت به زندگی موفقت به کسایی که دور و برتن و دوستت دارن و دوستشون داری...چه میدونم اما مطءنم یه چیزی هست که به خاطرش شاکر باشی و احساس خوشبختی کنی..یا الله یه چیزی هست.

با من اکنون چه نشستنها خاموشیها    باتو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟   خانه اش ویران باد

من اگر ما نشوم تنهایم   تو اگر ما نشوی خویشتنی

از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق   باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو   مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم  تو اگر برخیزی  همه بر می خیزند

من اگر بنشینم  تو اگر بنشینی  چه کسی برخیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد؟  چه کسی پنجه در پنجه دشمن دون آویزد؟

دشتها نام تو را می گویند   کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند  رود باید شد و رفت  دشت باید شد و خواند

حرف را باید زد درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر

سینه ام آینه ایست با غباری از غم   تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

من چه می گویم آه...با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستنها خاموشیهاست...

قسمتی از شعر زیبای حمید مصدق