امان از تایپ.

می خواستم یکی از داستانهای کوتاهم رو براتون بنویسم که در موردش نظر بدین تا اعتماد به نفس لازم رو برای چاپش پیدا کنم اما خیلی برای تایپ دست و پا شکسته من طولانی بود از خیرش گذشتم!

ما آمدیم!

چند روزه چیزی برای گفتن ندارم بچه ها انقدر منو خسته می کنن که وقتی برای فکر کردن و مجالی برای نفس کشیدن ندارم اما دلم نمی خواد درباره اونا و شیرین کاریاشون بنویسم اینجا دیگه می خوام مال خودم باشم!
شازده خانوم برام ایمیل زده بود که اینجا فیلتر شده منم از فضولی آمدم سرکی بکشم که دیدم انگار می شه آمد!
 با اینکه قول دادم چیزی راجع به بچه ها ننویسم طاقت نمیارم که نگم امروز تولد پسر کوچولومه...یکسالش شد...

برم یا نرم؟

دیروز آزمون ورودی برای کلاس فیلمنامه نویسی دادم و امروز نتیجه اش رو گفتن:قبولی!
حالا نمی دونم برم یا نه ؟باید دوروز در هفته بچه ها رو بذارم پیش باباشون کلی تو ترافیک برم و بیام با این ذهنیت که اینجا هم پارتی بازی حرف اول رو می زنه البته شاید من اشتباه کنم .نمی دونم چرا حالا انگیزه رو از دست دادم مثل کسایی که از مدتها قبل برنامه سفر می ریزن اما درست شب قبلش پشیمون می شن صبح زود که قراره حرکت کنن هی از این دنده به اون دنده می شن اما وقتی راه می فتن با خودشون فکر میکنن:چه خوب شد آمدیم!