تراژدی...

انگار خیال همه راحت شده بود که مهرداد زنده مونده و می تونن با خیال راحت برن پی کارو زندگی شون...اما اون طرف دنیا پسری بود که حافظه شو از دست داده بود و مثل یه نوزاد تازه به دنیا آمده هیچ کاری نمی تونست بکنه...تو دستی که عادت داشت زیر سرش بذاره پیچ  و مهره انداختن بارها و بارها شکوندن تا بتونه تکونش بده .یه لوله بهش وصل کردن تا تغذیه بشه چون مهرداد حتی نمی تونست آب دهنش رو قورت بده یا حرف بزنه جلسات متعدد با فیزیوتراپ ها و دکتر ها و روانپزشک ها شروع شده بود ولی به نظر نمی رسید پایانی داشته باشه...

زندگی دوباره...

درست دو روز مونده به اتمام مهلت دکترا مهرداد بعد از ۴۳روز چشم باز کرد و همه ما رو به اندازه یه دنیا خوشحال کرد اما چیزی که هیچکدوم فکرشو هم نمی کردیم بعدش بود.اینکه وقتی یه آدم بعداز یه ماه و نیم که تو کما بوده بلند می شه چه بلایی سرش می آد!
تو فیلم ها و سریالهای تلویزیون وقتی چنین موضوعی پیش بیاد طرف پا میشه راه می افته تا اشک در چشم تماشاگر حلقه بزنه و خیالش راحت بشه ! تو فیلمای درست و حسابی نهایتا فیلم در این قسمت تموم می شه.امافیلم زندگی مهرداد تازه تازه شروع شد...

منم مثل بقیه...

اما خاله ام گزارش کارها و نذر و نیازهای مارو میشنید و در کمال خونسردی می گفت من مهرداد رو به خدای قدر قدرتی سپردم و خیالم راحته ...تقریبا هفته ای سه با ربا ما تماس داشت و گزارش حال مهرداد و آخرین تغییرات وضعش رو به ما می داد منم مثل بقیه جویای حال پسر خاله ام بودم و به نوبه خودم به اعتقاداتم چنگ می زدم تا مهرداد چشم باز کنه...این قضیه ادامه پیدا کرد و انقدر طول کشید که کم کم دکترا هم نا امید شدن و یه فرصت تعیین کردن تا اگه تا اون موقع مهرداد چشم باز نکرد او رو به خونه بفرستن تا به زندگی گیاهیش ادامه بده...