منم مثل بقیه...
اما خاله ام گزارش کارها و نذر و نیازهای مارو میشنید و در کمال خونسردی می گفت من مهرداد رو به خدای قدر قدرتی سپردم و خیالم راحته ...تقریبا هفته ای سه با ربا ما تماس داشت و گزارش حال مهرداد و آخرین تغییرات وضعش رو به ما می داد منم مثل بقیه جویای حال پسر خاله ام بودم و به نوبه خودم به اعتقاداتم چنگ می زدم تا مهرداد چشم باز کنه...این قضیه ادامه پیدا کرد و انقدر طول کشید که کم کم دکترا هم نا امید شدن و یه فرصت تعیین کردن تا اگه تا اون موقع مهرداد چشم باز نکرد او رو به خونه بفرستن تا به زندگی گیاهیش ادامه بده...