با من اکنون چه نشستنها خاموشیها    باتو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟   خانه اش ویران باد

من اگر ما نشوم تنهایم   تو اگر ما نشوی خویشتنی

از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق   باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو   مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم  تو اگر برخیزی  همه بر می خیزند

من اگر بنشینم  تو اگر بنشینی  چه کسی برخیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد؟  چه کسی پنجه در پنجه دشمن دون آویزد؟

دشتها نام تو را می گویند   کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند  رود باید شد و رفت  دشت باید شد و خواند

حرف را باید زد درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر

سینه ام آینه ایست با غباری از غم   تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

من چه می گویم آه...با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستنها خاموشیهاست...

قسمتی از شعر زیبای حمید مصدق