حالا فهمیدم چی بنویسم!
تصمیم گرفتم در مورد موضوعی بنویسم که فکرمو مشغول کرده ...منتها جریانش یه کمی طولانیه...اما قول دادم بنویسم (البته به خودم!)
جریان بر می گرده به روزی که ما در تعطیلات بودیم همگی رفته بودیم شمال و کلی داشت بهمون خوش می گذشت که به تلفن همراهمون زنگ زدن ...پشت خط با مادرم کار داشتند وتا این جای ماجرا هیچی برامون عجیب و غریب نبود اما وقتی رنگ مادرم شد مثل گچ دیوار و تا خورد روی صندلی کنار دستش همه ساکت شدیم و زل زدیم به مادرم که لبش رو به دندون گرفت و اشک چشما شو پر کرد....